در رابطه با اعمال، عبادات و کارهایی که انجام می دهیم یک بحث، ظاهر عمل و رفتاری است که به چشم می بینیم. مانند طواف که یک ظاهری دارد، مجموعه رفتاری که از ما بروز می کند. در برابر این ظاهر یک معنا وجود دارد.
معنای عمل در بسیاری از رفتارهای عبادی علت یا غایت آن عمل است. عمل مثل کلام معنا دارد. بلند شدن و کلاه از سر برداشتن، یک رفتار است. با این رفتار ما چیزی را می فهمیم اما در رابطه با نماز و طواف، وقتی می گوییم نماز، طواف، معنای آن چیست؟
باطن، در برابر ظاهر، به پنهان بودن توجه می دهد. به ما نشان می دهد آن چه که می خواهیم دررابطه با آن گفتگو کنیم آشکار نیست. اما معنی مقصد را نشان می دهد.
از سوی دیگر به همان علت یا غایت، به جهت این که باعث یک رفتار و عمل می شود، فلسفه عمل گفته می شود، گاهی می گویید فلسفه این کار را نفهمیدم. در فلسفه عمل مانند نماز و طواف و حج، علت و چرایی آن مطرح است. وقتی علت را می خواهند جویا شوند، می گویند فلسفه عمل، فلسفه رفتار ـ همین معنا را به لحاظ پنهان بدون و مخفی بودن سرّ، راز یا باطن می گویند. که هر کدام از این ها یک بار معنایی متفاوتی دارد.
اصطلاح سرّ و راز گاه در ادبیات ما به کار برده می شود، می گوییم کتاب «اسرار الصلاه»، چون علت و غایت آن مشخص نیست و می خواهیم فلسفه این کار را بدانیم. چون پنهان است، راز نماز گفته می شود. ظاهر اعمال را همه می دانیم، همه می دانیم این نماز از کجا شروع می شود و به کجا ختم می شود. اما این که راز رکوع و سجده چیست یا معنایش چیست؟ برای ما پنهان است.
بنابراین گاه یک چیز از جهات مختلف مورد دقت قرار می گیرد و گوناگون تعبیر می شود. فلسفه، جایی که می خواهند علت را بیابند.[1] و سرّ، به لحاظ آشکار نبودن، مخفی و پنهان بودن. باطن در برابر ظاهر به جهت این که این عمل، در ظاهرِ رفتار، خود را نشان نمی دهد. حتی اگر شما اهل سیر و سلوک باشید. تامل کرده باشید. به دریافت اسرار هم رسیده باشید، باز ظاهر عمل، خود را بروز نمی دهد و به آن باطن گفته می شود.
آیا لازم است که اسرار را بدانیم و دنبال مطالعه و پژوهش باشیم که اسرار را یاد بگیریم. آیا من و شما که به عنوان روحانی کاروان حرکت میکنیم و محور اصلی کار ما این است که نماز و تقلیدشان را درست کنیم. اعمال و مناسک را به زائران بیاموزیم که چطور انجام بدهند، آیا لازم است برای اینها از اسرار بگوییم یا نه؟
این ضرورت در دو جهت مطرح است: اول، برای خود من که روحانی کاروان هستم. چه در جایگاه روحانی چه در جایگاه فردی که اعمال انجام می دهم. دوم، برای اهل کاروان و زائران ضرورت دارد که اسرار بگویم یا لازم نیست.
با دقت در منابع وحیانی، چند دلیل برای ضرورت می توانیم به دست آوریم:
1. در روایات، ارزش عمل به چه بستگی دارد؟ معرفت. هر چقدر معرفت شما، بیشتر ارزش عمل هم بیشتر است.[2]ممکن است کسی عمری به زهد و عبادت بپردازد اما بدون علم و معرفت، چه ارزشی دارد؟ حال اگر یک روحانی کاروان، فقط اعمال و مناسک را به زائران یاد بدهد، کافی است؟ در حالی که این معرفت، سبب صحت اعمال می باشد.
معرفت به اسرار سطوحی دارد. مثلا کسی خدا را شناخته و به علت این که خدا را شناخته، روی به نماز می آورد و نماز می خواند ولو این که سرّ رکوع و قیام و سجود را هم نمی داند. ولی به همان اندازه که راز نماز را می فهمد، ارزش دارد. ارزش هر عمل، به میزانِ شناخت معنا و اسرار و راز آن عمل است.
دغدغه ما این باید باشد کسی که وقتش را گذاشته پای منبر من نشسته فهمی تازه و رازی از عملش را بفهمد و معرفتش بالاتر رود. معرفت به خدا اگر نباشد، عبودیت و بندگی اتفاق نمی افتد.
2. شرط بهره مندی از عمل و آثار آن و میزان بهره مندی در گرو شناخت اسرار است. مثلاً گفتند نماز این اثر را در روحیه آدم دارد یا نماز این آثار را در زندگی انسان دارد. حج این اثر را دارد بهره مندی این آثار به چی بسته است؟ مثلاً حج بهرهمندی هایی دارد:
مثل این که این آقا که قصد حج کرده خانواده اش و اموالش تا وقت برگشتن محفوظ می ماند نه این که هیچ اتفاقی نمی افتد یعنی چیزهایی که به خاطر نبود ایشان ممکن بوده رخ بدهد این ها اتفاق نمی افتد.
یا کسی که حج می رود زمانی که برمی گردد تمام گناهانش بخشیده می شود.
یا کسی که می رود وقتی بر می گردد، کلا پرونده اش بسته شده و بهشتی است. این سطوح متفاوتِ بهره مندی، بخاطر چیست؟ میزان بهره مندی از عمل، به میزان معرفت است.
مثلا کسی که خاصیت یک سیب را بداند، ظرفیت معده برای آن را دانست اگر سیب را بخورد به میزانِ ظرفیت، بهره مند می شود. اگر بیش از ظرفیت باشد مشکل بوجود می آید. برخی آثار اعمال وضعی است بداند یا نداند، اما برخی آثار، وضعی نیست بلکه دائر مدار شرایطند. دائم مدار نیت ما و توجه و حضور ما هستند.
می گویند: شخصی هنگام احتضار به پسرش وصیت کرد من بعد از تکلیفم در مدت 50 سال، نماز قضا ندارم همه را بجا آورده ام، اما وضو نمی گرفتم نماز می خواندم. بحث ما نماز بدون وضو نیست. در این نکته بحث ما، عمل، صحیح که باشد یعنی مطابقِ مناسک بجا آورده باشد. ارزش عمل صحیح به چیست؟ ارزش عمل یک مرحله بعد از صحت است.
3. تحقق مناسک، حقیقت یافتن مناسک به چه چیزی است؟ اگر بخواهیم بگوییم یک طواف اتفاق افتاد؟ به چیست ؟ در حدیث، شبلی به امام می گوید: من طواف و مناسک انجام دادم. حضرت می گوید: وقتی انجام می دادی، توجه داشتی که داری بین خوف و رجا حرکت می کنی میگوید: نه، امام: پس طوافی نبوده است. این نکته ای است که مکرر در حدیث شبلی می آید.
هر عملی که انجام می دهید یک حقیقتی دارد که اگر آن حقیقت اتفاق بیفتد آن نور و آن آثاری که در آن مترتب است، میآید. مثلا طواف، یک معنای حقیقی داشته باشد. شما رفتید آنجا فقط چرخیدید و آن معنا را درنیافتید. به تعبیر امام سجاد (ع) شما که آن معنا را درنیافتید در واقع طوافی هم نکردید.
در حدیث داریم که می فرماید مردم بیایند به زیارت این سنگ ها و سپس به ما همراهی خود را با نصرت خود را ولایت خود را عرضه کنند. کسی که می گوید فقط دور سنگ ها دارم می چرخم نمی فهمم داستان چیست. حقیقت عمل اتفاق نیافتاده است.
حقیقت مناسک وقتی تحقق پیدا می کند که شما به اسرار موجود در آن توجه داشته باشید. پس علت سوم اگر واقعا می خواهید طواف اتفاق بیفتد، باید حقیقت را بفهمید. فیض کاشانی می گوید: عمرم گذشت و یک سجده نکردم. سجده که کرده، اما سجده واقعی که در نظرش بوده، نکرده است.[3]
اگر حقیقت عمل اتفاق افتاد. قبولی هم به دنبالش می آید. شما شرط قبول را با قبول شدن یکی نگیرید. حضور اگر اتفاق افتاد قبول هم دنبال میآید. نماز یک رفتار است که این رفتار باید همراه با یک حس باشد. که معمولاً آن حس نیست.
هنگام سجده در برابر عظمتی وقتی می خواهیم فرو بریزیم باید حس سجده داشته باشیم. به معناها که توجه نداریم، بگذریم حس و حالی هم وجود ندارد. ما برای نماز، الله اکبر که می گوییم، می رویم در عالم بازار و کار و کتاب...
گاه در برخورد با بعضی از افراد کاروان که شاید در ظاهر خیلی هم توجه ندارند. وقتی از روایات می خوانیم،[4] شخص با همان یکی موضوع راه می رود. ولی ما با باری از روایت ها راه نمی رویم.[5]
بعضی اوقات خداوند یک عنایات خاصی به افرادی می کند که روشن شوند بعضی ها با یک روایت عمری زندگی می کنند و نور می گیرند و این برای ما طلبه ها خیلی هشدار است و باید قابل توجه باشد.
روش بدست آوردن اسرار چیست؟ در یافتن اسرار یک مشکل اساسی داریم. فکر می کنیم اگر بخواهیم راز یک عمل را بیابیم. باید به حدیثِ صریحی متکی باشیم. مثلاً یک روایت از امامان آمده باشد و این روایت برای ما روشن کند که مثلا طواف یعنی این. سعی یعنی این.
اما این مشکل از کجا پیش می آید؟ علتش این است که ما در فقه وقتی می خواهیم یک حکمی را بفهمیم راهی نداریم جز این که یک کلام صریحی از ائمه باشد تا بیان را درست کنیم. چون با آن فضای فکری و روش کار کردیم. در این فضا هم که می آییم دنبال این هستیم که یک روایت پیدا کنیم که به ما جواب درست را بدهد. و این باعث می شود که از خود عمل و یک سری منابع دیگر که در اختیار ماست غفلت کنیم.
روش استنباطِ احکام یک روش است و روش استنباطِ اسرار یک روش دیگر است. شما مرحوم امام خمینی را در کتب فقهی خودشان به گونه ای می بینید که استدلال می کنند. وقتی می آیید در سرالصلاه و اسرار الصلاه یک شکلی دیگر از ایشان می بینید. ما هر جا بخواهیم حکم را استنباط کنیم روش، همان روش جواهری است. همان اصول فقه و روش استنباطی است. اما وقتی می آییم سراغ اسرار یک عمل در واقع آمدیم در عرصه فقه تحلیلی یعنی آن چه را که هست تحلیل کنیم نه آن چه را که هست دریابد. یک بحث این که شما می خواهید حکم را درآورید مثلا مجازات کسی که این کار را کرده این است. یک وقت دنبال این هستند چرا این مجازات جعل شده است که می شود فقه تحلیلی.
در مناسک دنبال این هستید که من وقتی طواف انجام می دهم چطور باید باشد. می گوییم بله از این روایت استفاده می شود که از اینجا شروع و به اینجا ختم کن و شرایطش این است. این فهم حکم است . اما یک وقت دنبال این هستم که چرا طواف جعل شده است؟ چرا گفتند بیا اطراف این احجار دور بزن؟ این دیگر وارد عرصه تحلیلی می شود. البته به این معنا نیست که اگر روایتی باشد نباید به آن توجه کرد. اما نباید خود را به آن بیانات محصور کرد.
چون ما به روش فقهی عادت کردیم و از آن روش در زمینه اسرار چیزی بدست نمی آید لذا شروع می شود به یک سری بافتن ها و نتیجه این می شود که نسبت به اسرار بدبینی ایجاد می گردد.
ما در باب اعمال حج، با اولین چیزی که برخورد می کنیم یک سری عناوین است. مانند حجه الاسلام، عمره، طواف، سعی. آیا وقتی شارع مقدس برای یک عمل اسم می گذارد، مثلا حجه الاسلام، یک بار معنایی در آن است یا نه؟ وقتی یک مجموعه اعمال را عمره می نامد چطور؟ یک نوع حرکت را سعی می گویند. یک حرکت را طواف می نامند.آیا این ها جا ندارد ببینیم لغت درباره این ها چه می گوید.
لغت کاملاً مستند است. یکی از مستندهای فقیه لغت است. که گاهی این لغت به طور اساسی کارگشاست. اگر کمک نکند کار فقه می لنگد. یک چیزی که باید دقت کنیم، بحث لغت در عرصه عناوین مناسک و مکان هاست.
اگر کسی بخواهد برای اسرار از عناوین و اسامی استفاده کند باید یک کار لغوی جدی بکند. نه صرفا از المنجد استفاده کند. استعمالات اهل لغت را بیند و بررسی کند و عناصر مفهومی واژه مورد نظر را استخراج کند.
در تفسیرهای عرفانی گاه می بینید معنای لفظ را می گوید و بعد ذوقیات خود را بیان می کند.
در روایات می بینید که توجه به لغات هم است و عناوین بارخودشان را دارند. مثلا سوال می کند چرا عرفه، عرفات نامیده شد. یعنی این توجه در روایات نسبت به مکان ها هم هست.
مسئله دیگری که باید توجه شود، خودِ عمل است. عمل دارید مانند هروله است. خود هروله چیست؟ به ما گفتند در سعی به این جا که رسیدی هروله کن. خودِ این هروله می تواند نمود چه چیزی باشد؟ نشان گر چه چیزی باشد؟ با توجه به معنای آن و در حوزه ای که قرار گرفته شما می توانید استفاده کنید که هروله به چه معناست. راه رفتن عادی تبدیل می شود به یک شتاب. چرا تبدیل به شتاب می شود؟
چون شیطان بر ابراهیم (ع) ظاهر شد. این ظهور شیطان مانعی شد که نگذارد ابراهیم(ع) کارش را انجام دهد. ابراهیم(ع) راه حل را چه دید شتاب کردن، خود توجه به عمل میتواند برای ما راهگشا باشد.
وقتی به شما می گویند طواف را شروع کنید و باید از حجر الاسود شروع کنید. یا وقتی می خواهید شروع کنید، استلام حجر کنید. از این نکته ها می شود استفاده کرد.
یا در سعی یک سری آداب وجود دارد که ما ایرانیان به آن توجه نمی کنیم. اهل سنت را می بینیم رو به کعبه ایستادند، دست ها را بالا گرفته دعا می خوانند و وقتی به مروه می رسند به آخر، دوباره رو به کعبه می نشیند و دعا می خوانند. این که گفتند شروع سعی با نگاه به کعبه باشد و دعا، ختم سعی هم با نگاه به کعبه باشد و دعا، آیا این خودش نکته ندارد؟ نگاه به کعبه یعنی چه؟ نمی شود از آن چیزی فهمید؟
می گویند بعد از طواف سعی کن. این دو تا پی در پی است. یا در عرفات وقوف کن بعد بیا در مشعر وقوف کن. اگر معنای طواف و سعی، عرفات و وقوف را فهمیدید این پشت سر هم بودن می تواند چیزی را بفهماند یا نه؟ ترتیب از جمله نکاتی است که برای فهم اسرار می توان به آن توجه کرد. ترتیب را جدا کردم چون ویژگی خاص دارد. غیر از احکام و آداب که در مناسک داریم خود نگاه کلی به این اعمال نکته خاص دارد.
می گویند عملی را در مطاف انجام بده، عملی را در خارج از مطاف انجام بده. طواف را داخل مطاف انجام بده، اما نماز را خارج از مطاف. برای نماز باید پشت مقام باشی. مثلا احرام را نمی توانید هرجایی محرم شوید جای خاصی باید بروید. این جای خاص یک عنوان خاص هم دارد. میقات در احرام حج داخل شهر مکه است. آیا این مکان میتواند چیزی را به ما بفهماند؟
یا زمان خاص را می گویند. عرفات روز عرفه است نه روز دیگری. یا در طول روز می گوید از موقع اذان است وقوف در مشعر چیه؟ زمان خاصی است شب عید است. از اذان تا طلوع. آیا می شود از این استفاده کرد. با توجه به روایات وقت نماز ظهر و عصر یا ما بین طلوعین و در کنار هم قرار دادن این مجموعه آیا می توان چیزی استفاده کرد؟
بحث ادعیه و اذکار معمولاً مغفول است. هم در انجام عمل به آن عمل نمی کنیم. هم در فهم اسرار به ان توجه نمی کنیم. مثلا به شما می گویند که نماز طواف را که خواندید این دعا را بخوان. وقتی می خواهی سعی را شروع کنی این دعا را بخوان. کسی نمی خواند. معمولا نه خودمان می خوانیم نه به زائران می گوییم. در بحث اسرار هم که کلّا غافل هستیم.
وقتی می گوید خدایا در برابر هر تار مویی به من نور عطا کن در مجموعه اعمال هر کدام را که نگاه کنیم یا اذکاری که داریم. این اذکار می تواند خیلی چیزها را به ما نشان دهد. مثلا دعای برای احرام را ببینید چه چیزهایی می توان از آن دریافت کرد. یک روایت، یک دعا که از معصوم نقل شده که ما معمولاً از اینها غافل هستیم.
یک بخشی هم که گاه به آن توجه داریم ولی ساده ازش می گذریم. آیات و روایات علل است. ما به اینها توجه داریم اما نیاز به توجه عمیق تری داریم. وقتی می خواهیم راز یک عمل را بفهمیم این بیان ساده ای که مثلا سخن جبرئیل به حضرت ابراهیم(ع) که: اعترف. این چه چیزی را می خواهد به ما نشان دهد. همین روایت یک نگاه عمیق تری می خواهد که بتوان راز عمل را در آن بیابیم.
حج در این مجموعه اعمال، یک تاریخ دارد یعنی هر عملی بر می گردد به یکی از انبیا. گاهی یک عمل به چند پیامبر برمی گردد. مثل بحث رمی جمرات که هم در رابطه با آدم (ع) و هم در رابطه با ابراهیم (ع) است. البته نباید صرفا یک نگاه ساده انگارانه داشته باشیم که روایت را بخوانیم هاجر آمد دنبال آب بود این داستان هفت بار اتفاق افتاد این شد سعی. یه مقدار تأمل کنید این داستان برای هاجری اتفاق افتاد که این مقدمه و مأخره را دارد. در مجموع شرایطی اتفاق افتاده است آیا این سعی معنایی می تواند داشته باشد یا نه؟ باید نگاه را عمیق تر بکنیم.
1- علت، در محاورات روزمره با آنچه که در فلسفه با دقت به کار برده می شود تفاوت دارد. اما مراد ما اینست، که می خواهیم بفهمیم آیا پشت این عمل علت و مقصدی وجود دارد؟ این که به من بگویید بایست و تکبیر بگو. آیا مفهوم و معنایی دارد. در این جا علت تامه و علت به معنای فلسفی آن مراد نیست. علت فلسفی سبب تحقق و ایجاد یک شئی است. آن چه وجود یک چیز را به دنبال خودش می آورد.
1- در روایات این حکایت آمده است که: ملائک عابدی را دیدند که تمام وقت، خیلی سخت و پرتلاش در حال عبادت است. خداوند فرمود: بروید کنارش بنشینید و از حال او سوال کنید که در چه وضعیت عقلانی به سر می برد. عابد در جواب ملائک گفت: در فکر این هستم که در این جا این همه علف است، چرا خداوند گوسفندانش را نفرستاده تا این جا بچرند؟ تازه ملائک فهمیدند که داستان چیست؟ خود رفتار به تنهایی ملاک نیست.
1. یکی از آقایان در کاروان بیان کرد که ما بنا داشتیم برویم حج. یک دوستی هم علاقه داشت، با ما همراه شود یک گرفتاری در کارش پیدا شد و رفت هرچه دست و پا زد نشد تا بالاخره ویزا گرفت و هنگامی به فرودگاه رسید که کاروان هم آن جا بود. آنجا بلیطش درست نشد و تلاش می کرد. بعد که ما عبور کردیم و سوار هواپیما شدیم او هنوز بلیطش درست نشده بود. اینجا دیگر دل شکسته بود و به گریه و زاری که من نشد که بروم. این گریه و خواستن از خدا را قبل هم داشت ولی یک وقت خواستن را دارد با هزار جور علاقه و اشتیاق. همین لحظه که حقیت از خدا می خواهد یک نفری می گوید مشکل تو چیست؟ می گوید این است. می بردش دفتر و کارش را درست می کند تا برود حج.
[4]. بعضی از زائران حال و هوای خاصی دارند ولی سواد آن چنانی ندارند و شما بگویید این ها را ولشان کنیم. گفتگوهای ما با بیان و بحث و علم کافی می باشد. اما شما باید بتوانید آن زائر بی سواد را هم در یک حدی با داستان و حکایت به این اسرار برسانید.
[5] . یک زائری در سفر قبلی داشتیم که از نظر سن و مال و چیزهایی دیگر خیلی به حج آمدن نمی خورد و واقعاً هم توجه نداشت. از جمله علائم این بود که در مدینه او اصلا بقیع نرفته بود تا این که معین کاروان با این شخص رفیق شد و یکبار بقیع رفت. این شخص زمانی که برگشت خیلی توجه ها تش فرق کرد. وقتی آمد و حکایات اتفاق افتاده را تعریف می کرد تازه می فهمی که موضوع چیست.
پس از درک معنای احرام و رابطه ی آن با معرفت خطر ها و دشمنی ها ، این سؤال مطرح است که کلید این احرام ،یعنی احرام در عمل چیست؟ با چه معرفتی و در قالب چه الفاظی ، انسان وارد این احرام میشود؟
کلید احرام لبّیک است. « لبَّیک، اللّهُمَ لبَّیک، لبَّیک لا شَریِکَ لَکَ لبَّیک ،ِانَّ الْحَمْدَ وَ الّنِعمَةَ لَکَ و َالْمُلْک، لاشَریکَ لَکَ لبَّیک ».
این الفاظ معنا دارند. هم اصل دعوت را دلالت میکنند که دعوتی هست و هم وجود و حضور داعی و دعوت کننده را میرساند که این دعوت از کسی است که حاضر است نه اینکه دعوتی از گذشته باشد و الان دعوتکننده، حاضر نباشد. نه؛ دعوتی هست که تو میشنوی و جواب میدهی و میگویی لبیک. بله؛ نشانگر این است که دعوتی هست و تو شنیدهای و چون این دعوت از دعوت کنندهای است که حاضر است ، میگویی لبیک. ضمیر خطاب میآوری و با ضمیر خطاب (ک) جواب میدهی و این دعوت به گونهای است که با « لَبَّیْک » جواب میدهی نه با « نَعَمْ ».
لبیک[7] در کلام عرب، بله گفتن مکرر و همراه با اشتیاق است ؛ یعنی وقتی کسی شما را صدا کند، در پاسخ به هر صدایی و در هر جایی لبیک گفته نمیشود. میگویند نعم، بله. اما در پاسخهای خاصی لبیک را بکار میبرند. آنجایی لبیک گفته میشودکه آن دعوت چنان در شما اشتیاق ایجاد کرده که به فارسی اگر جواب دهید میگویید بله بله بله مکرر و با اشتیاق. لبیک یعنی این جواب دادن مکرر همراه با اشتیاق.
اما چرا مکرر و چرا به بله اکتفا نمیکنی؟ به دو دلیل:
اول آنکه شما میفهمید آن داعی و آن خدای مهربان، مکرر تو را صدا زده، مکرر دعوت کرده و تو جواب ندادهای[8].یا به کندی جواب دادهای[9]. خداوند از همان ابتدا مکرر تو را دعوت کرده است. در این آیه شریفه هست که « یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اسْتَجیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُمْ »[10] دعوتی هست. به چیزی دعوت شدهاید(دعاکم) و بعد از شما خواستهاند که بیایید و این دعوت را اجابت کنید(استجیبوا). خدای مهربان، خدای عطوف، تو را دعوت میکند او آغازگر است[11] او سراغ ما می آید رسول او سراغ ما می آید[12] باید مهر او را درک کنیم، که او دارد ما را دعوت میکند و بفهمیم او دعوتش همچنان پابرجاست؛ حتی اگر عمری به او پشت کرده باشیم، باز هم ما را دعوت میکند. باز هم ما را فرا میخواند. آن هم نه فراخواندن کسی که از ما دلگیر است، بلکه فرا خواندن کسی که مشتاق برگشتن ما است.
این حدیث قدسی را مکرر شنیدهاید که: « یا داود لو یعلم المدبرون عنی کیف انتظاری لهم و رفقی بهم و شوقی الی ترک معاصیهم لماتو شوقا الی و تقطعت اوصالهم[13] من محبتی[14] » ؛ اگر آنهایی که به من پشت کردند میدانستند که انتظار من برای ایشان و رفق و مدارای من و اشتیاق من به بازگشت ایشان چگونه است، از شوق من جان میدادند و مفاصل آنان از محبت من بریده و پاره پاره می شد.
او حتی به آنهایی که پشت کرده اند، به آنهایی که عمری ، صدایش را شنیدهاند و پاسخ ندادهاند رفق دارد، بلکه آنها را با اشتیاق دعوت میکند. وقتی کسی اینگونه دعوت میکند، مگر می شود به یک بله ساده اکتفا کرد.
دوم آنکه: گاهی کسی شما را دعوت میکند که اصلا انتظارش را نداشتید. آنقدر عظمت دعوت کننده بالاست که اصلا انتظار نداشتید که شما را به حساب بیاورد، چه رسد به اینکه دعوت کند. اینجاست که آدم اشتیاق پیدا میکند که جواب را با تکرار بدهد. دیدهاید معمولا وقتی پدری فرزندش را با حالت عادی صدا بزند، او هم جواب عادی میدهد، امّا وقتی او را با احترام و سرشار از محبت صدا میکند، با شوق صدا کند، آن هم با القابی که او انتظارش را هم نداشته است، کودک خیز بر می دارد و با اشتیاق جواب میدهد. بله. کسی که انتظار نداشتید شما را به حساب بیاورد، نه اینکه به حساب آورده، بلکه دعوت کرده و با تو حرف میزند.
پس اینکه دعوت مکرری بوده و ما پاسخ ندادیم و اینکه کسی با مهربانی و با عطوفت ما را صدا میزند و اینکه عظیمی و بزرگی در انتظار ما است که در خیال ما نمیگنجد که او به ما توجه کند و منی که به او پشت کردهام را به حساب بیاورد و صدا بزند، این باعث میشود که من با اشتیاق و مکرّر جواب او را بدهم.
لبیک اللهم لبیک. همین است که آنهایی که صدای دعوت را میشنوند، در کنار هر حادثهای و درکنار هر اقدام و عملی، صدای او را میشنوند و تجربه کوتاهیهای خودشان را میبینند وقتی میخواهند بگویند لبیک ، لرزه به اندامشان میافتد چنانکه در داستان امام سجاد (ع) هست.[15]
امّا چرا از بین این دعوتهایی که میشناسیم و مدام در زندگیمان تجربه میکنیم، از بین دعوت خدا و دعوت مردم و دل و شیطان و دنیا، چرا دعوت خدا را انتخاب میکنیم؟ چرا دعوت او ؟
علّت انتخاب دعوت او، در همین لبّیکها آمده است:( ان الحمد و النعمة لک و الملک لاشریک لک لبیک.) چرا دعوت او را از میان دعوتهای دیگر انتخاب میکنیم؛ چون حمد و ستایش برای اوست و نعمتهایی که ما در اختیار داریم از اوست و این نعمتها حتی بعد از اینکه بدست ما میرسد و در اختیار ما قرار میگیرد، همچنان در ملک اوست.
ان الحمد و النعمه لک و الملک. حمد مال توست، هر نعمتی که من تصور کنم؛ چه دریابم و چه درنیابم همه از اوست و چه بسیارند نعمتهایی که در همین وجود کوچک و عالم کوچکی که ما حس میکنیم، وجود دارند و آن را در نمییابیم. نعمتهایی که در مییابیم در مقابل نعمتهایی که نمیشناسیم، مثل قطره و دریاست. همه نعمتها از اوست و نکته مهم اینکه نعمتها از او هستند و با اینکه به دست من رسیدهاند، از ملک او خارج نشدهاند و همچنان او مالک است. وقتی من چیزی به شما میدهم، اختیارش با شماست. دیگر من ارتباطی با آن ندارم. دیگر در اختیار من نیست. ملک من نیست. ولی خداوند همه نعمتهایی که داده، پس از اعطا و بخشیدن هم در ملک او است، در پادشاهی اوست و به اشارت او میچرخد. پس چرا دعوت او را انتخاب میکنیم؟ و دعوت او را پاسخ میدهیم؟ چون خود او، دعوت او، نعمت دادن او همه ستوده است. خود او ستوده است. خداوند محمود است، یعنی اگر شما بخواهید یک دعوتکنندهای پیدا کنید که هیچ نقصی در او نباشد و هر چه کمال و حسن است، دارا باشد؛ جز او را نمییابید. او محمود است. اینکه میگویی: « ان الحمد لک »؛ حمد برای توست، مال توست، نه اینکه تو محمودی، زیرا خود او محمود است. فعل او محمود است. مُلک و پادشاهی او محمود است. دعوتی که او کرده محمود است. دیگران دعوت دارند ولی دعوتشان ستوده نیست؛ چون آن دعوت برای منافع خودشان است. اگر دل من، من را به سوی خودش میخواند، اگر مردم من را دعوت میکنند، اگر شیطان من را دعوت میکند؛ آن دعوت به مقصد و غایت نهایی خودشان است. من را برای خودشان میخواهند. ولی خداوند چون محمود است، هیچ نقصی در او نیست. فقر ندارد. غنی است. صمد است. اگر من را میخواند برای پرکردن نیازی در خودش نیست. بخاطر من است که من را میخواند. پس دعوتش هم محمود است. هیچ نقصی، هیچ عیبی، هیچ زشتی و هیچ مقصد پنهانی در دعوت او نیست که بخواهد به نفع خودش باشد. همه اش برای ماست. پس دعوت او هم محمود است.
نعمت دادن او هم محمود است؛ که دیگران اگر میدهند، میدهند که بگیرند. میدهند که کار بِکِشند. میدهند که سود ببرند؛ ولی او اگر میدهد به دلیل همین محمود بودن ذاتی ، که صمد است و غنی است و بی نیاز،نمیدهد که بگیرد. پس نعمت دادنش هم محمود است. بنابر این دعوت او را انتخاب میکنیم. چون همه چیز او؛ خود او ، دعوت او، نعمت او و ملک او محمود است.
نکتهای که باز در ادامه این لبیکها آمده، عاقبت دعوت است. دیگران میخوانند و دعوت میکنند. ـ حال کاری نداریم که دعوتشان محمود است یا نیست. ـ اگر من اجابت کردم، غایت و نهایت و سرانجام اجابت دعوت آنها چیست؟ دلم را گر اجابت کنم، آخرش به کجا میرسم؟ دنیا را اگر اجابت کنم، آخرش به کجا میرسم؟ شیطان را اگر اجابت کنم، آخرش به کجا میرسم؟ آخر و عاقبت همه این دعوتها در چشم دنیایی، شکستهشدن و کوچک شدن و باختن است، و در چشم وسیعتر، هلاک شدن و به آتشافتادن است. شما ببینید کدام هوس را شما با پشت سرگذاشتن دعوت خداوند و فراموش کردن خدا ،جواب دادید که آخرش از دست دادن و شکسته شدن و حقیر شدن نبوده است؟ کدام دعوت شیطان را جواب دادیم که آخرش ننگ و عار نبوده است؟
اما دعوت خدا عاقبتش چیست؟ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اسْتَجیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُم. زنده میکند. حیات میبخشد. این وجودی را که اگر رها شود و پاسخ به دعوت او ندهد، میگندد و به مرگ و هلاکت میرسد؛ با دعوت او به حیات میرسد. آن هم حیاتی که مثل شجره طبیه ریشهاش ثابت و شاخهاش در آسمان است. کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ [16]. دعوت به سلام است و به سلامت است. «لبَّیکَ یا داعِیَاً اِلی دارِ السَّلام »که در قسمت مستحب لبیک امده است. یعنی راهی را که او میخواهد و تو را به سوی او میخواند، انسان را به سلامت به دار السلام میرساند. از عیبها ، آفتها ، شکستهشدنها و نقصها مبرّی است. هم حیات است و هم در این حیات، تو را از آفتها و نقصها و عیبها بیرون میآورد و محفوظ میدارد. دعوتش به سوی سلامت است. پس از بین دعوتها دعوت او را انتخاب میکنیم زیرا عاقبت دعوت او حیات و سلامت و...است
اما چرا با پاسخ به دعوت خداوند وارد احرام میشویم؟ آیا نمیشود دعوت خدا را پاسخ داد و وارد احرام نشد؟ به بیان دیگر نمیشود خدا را پاسخ گفت و دیگران را هم پاسخ گفت؟ رمز اینکه با لبیک انسان به احرام در میآید، این است که پاسخ به دعوت خدا از میان دعوتهای متعارض و متنافی با پاسخ به دعوتهای دیگر جمع نمیشود.با لبیک به خدا دعوتهای دیگر کنار گذاشته میشود و پاسخ داده نمیشود .
----------------------------------------------------------------------------------------------------
[7] - لبّ: أصل صحیح یدلّ على لزوم و ثبات، و على خلوص وجودة. فالأوّل- ألبّ بالمکان، إذا أقام به، یلبّ إلبابا. و رجل لبّ بهذا الأمر: إذا لازمه. و حکى الفرّاء: امرأة لبّة: محبّة لزوجها[7]، و معناه أنّها ثابتة على ودّه أبدا. و من الباب التلبیة و هو قوله لبّیک، قالوا معناه: أنا مقیم على طاعتک، و نصب على المصدر، و ثنّى على معنى إجابة بعد إجابة. مقاییس
. و ثنّى هذا المصدر مضافا الى کاف المخاطب و قیل لبّیک و سعدیک، أى أنا ملازم طاعتک لزوما بعد لزوم. و عن الخلیل: إنّهم ثنّوه على جهة التأکید. و أصل لبّیک: لبین لک، فحذفت النون للاضافة. و عن یونس: إنّه غیر مثنى بل اسم مفرد یتّصل به الضمیر. و لبّى الرجل تلبیة إذا قال لبّیک. مصباح
و لب بمعنى إجابة صافیة خالصة- زاکیة لله عز و جل فی دعوتک له متمسکا بالعروة الوثقى. مصباح الشریعه
و أمّا اللبّ: فهو مصدر بمعنى اختیار و اخلاص و انتقاء، و منه قولهم لبّیک بمعنى اختیار مقام خالص و منتقى فی جنابک و فی قبالک[7]. و الکلمة مفرد مصدرا فی مقام المفعول المطلق.و إذا أضیف الى ضمیر الخطاب زیدت الیاء لسهولة التلفّظ، و للدلالة على الامتداد و الإدامة، و لا سیّما لمؤانسة فی المضاعف بالیاء، کما فی نفس المادّة فیقال لبّبت و لبّیت و لبّأت تلبیة، و ضمیر الخطاب له أیضا انس و سابقه بالیاء فی سهولة التلفّظ، کما فی علیک و إلیک. التحقیق
[8] .انک تدعونی فاولی عنک
[9] .الحمدلله الذی ادعو فیجیبنی و ان کنت بطیئا حین یدعونی دعای ابوحمزه
[10]. انفال / 24
[11] .انت دللتنی علیک و دعوتنی الیک و لولا انت لم ادر ما انت دعای ابو حمزه
[13] . و الأَوْصَال: المَفاصِل. وفی صِفته، صلى الله علیه و سلم: أَنه کان فَعْمَ الأَوْصالِ أَی ممْتَلئَ الأَعضاء، الواحدُ وِصْل. و المَوْصِل: المَفْصِل. و مَوْصِل البعیر: ما بین العَجُز و الفَخِذ... لسان
[14]. میزان الحکمه، ج 4 ، ص 2797
[16] . ابراهیم / 24